دکتر حجت بقایی، در شعر “افطار گدا و خدا”، تجربهای شخصی و عمیق از این اتصال را به تصویر میکشد. او با زبانی ساده و صمیمی، از افطاری سخن میگوید که نه با سفرههای رنگین، بلکه با حضور خداوند در کنار یک “گدای مسکین” معنا مییابد.
به گزارش رسانه نو به نقل از پایگاه خبری آوای رودکوف:در دنیای پرهیاهوی امروز، یافتن لحظات ناب اتصال با خالق هستی، گوهری کمیاب است. حجت بقایی، در شعر “افطار گدا و خدا”، تجربهای شخصی و عمیق از این اتصال را به تصویر میکشد. او با زبانی ساده و صمیمی، از افطاری سخن میگوید که نه با سفرههای رنگین، بلکه با حضور خداوند در کنار یک “گدای مسکین” معنا مییابد. این شعر، دعوتی است به تأمل در مفهوم واقعی روزه و یافتن لذت حضور الهی در لحظات ساده و بیتکلف زندگی.
افطار گدا و خدا
یک زمانی که دلم
مست شد از عشق خدا
یک سئوالی کردم
روزه ام بهر خود است
یا که نه بهر خدا
پس چرا
عشق شد از
سفره افطار جدا
روزه بر درک غم مردم بود
حال زمان افطار
سفره صد رنگ به هم می چینیم
بی خیال تن رنجورو
غم چهره مردم هستیم
بعد هم انگاری
لحظه ای کوتاه
من و خالق سر افطاری
کنار همدیگر
روزه خود وا کردیم
بعد هم با یک متن
گفتم از
افطار بی سفره خود
ولی افطاری که
به دل من حسابی چسبید
خالقم لحظه افطار
کنار من بود
لحظه گر کوتاه بود
قوت تن
شفای قلبم بود
ذوق کردم از این میهمانی
من مسکین و گدا
در کنار یک کس
ثروتش کل جهانها باشد
و منم
صاحب جانم
مالک حس درونم
به جز او
دیگر کیست؟
به همین خاطر هم
متن کوتاه نوشتم
که به یادم باشد
خالقم یک لحظه
به من زار نموده نظری
قلم اینطور نوشت
دم افطار که شد
همه یک جا رفتند
هر کسی با دگری
سر سفره غذا بنشستند
ومنم در آن حال
لقمه نانی فراهم کردم
حال گدای در خالق داشتم
ناگهان حس کردم
نفسی بود کنار قلبم
دل من آرام بود
جان خستم
سرحال و شاداب
گفت بر من
صدای همره من
او که صد بار مرا
راه نشانم داده
گفت : با آرامش
لذت لحظه افطار ببر
من و نفست برویم
لحظه ای با او باش
در سکوت و آرام
حس سلطان زمینی داشتم
لحظه سنگینی بود
خالقم بود کنارم انگار
و منم
سفره یک رنگ خودم گستردم
ذکر گفتم کوتاه
و دعایی کردم
بعد آرام آرام
روزه خود وا کردم
بعد افطار برای چایی
رفتم و برگشتم
یک نفر گفت
که میهمان رفته
حس من گفت
که خالق با من
از ازل تاابد
هست همراهم
و منم تنها با یک چایی
رفتم و
پنجره را وا کردم
آسمان ابری بود
ولی دل
پرده ابر زد کنار
شکر کردم خدا
لحظه افطار
کنارم بوده
شادی و شورو شعف
از دل من بر صورت
آنچنان بود که دگر
انگاری ضعف نخوردن
شده دور از بدنم
پا شدم رفتم و
با ذکر به لب
مسجدی یافتم و
خلوت خود در مسجد
سر کردم
قصه ام شد تمام
حرف آمد پشتم
حال چند نگاه مردم
انگاری مجنون لیلا بینند
منم و حرف همین مردم ناز
همه را با لبخند رد کردم
صحبت پشت سرم رد کردم
ولی اینجا بگویم بلند
خالق من
بر من کوچک و پست
بارها سرزده است
خالقم سر درونم داند
هر زمان حس دلم تنهایی است
به سرم
دست محبت
به خدا
حس کردم
حال این حال مرا
گر که دیوانگیم می دانید
خود دانید
خالق من که چنین است
شما خود دانید
حجت بقایی
:: بازدید از این مطلب : 43
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0